کف اتاق یه زیر انداز بود ومختصر وسایل.مادرم به سعید پول داد بره وسیله بخره.یادمه مادرم همیشه زن تمیزی بود با تمام مهمانداریاش ورفت وآمدا همیشه رختخوابا وملافه ها ازتمیزی برق میزد.حتی صابون عروس که خیلیم خوشبو بود رنده میکرد ومیریخت تو بالشها تا خوشبو باشن.قابلمه های روی که داشت انگار همین الان خریدی از بس میسابیدشون لیوانا واستکانا همینطور.خلاصه سعیدم چون روحیه مامانو میدونست همه چیو نو خرید.ولی تو اون خونه نتونستیم موندگار بشیم بخاطر فریادای پدرم صدای همسایه ها دراومد وسه تاخونه درعرض یکماه عوض کردیم.گچ پامو شیراز درآورده بودن ولی من همچنان می لنگیدم.مادرم تمام النگو ها رو فروخت که کمتر به برادرم فشار بیاد میگفت ان شالله تا آخر ماه بر میگردیم وهمه چی درست میشه .دکتر رفتن من شروع شد اولین دکتر که دید گفت چرا عمل نکرده دومی وسومی همین طور،میگفتن باید عمل بشه ولی هزینش بالا بود تازه خیلیا میگفتن باید بره تهران عمل بشه که اصا مقدور نبود.تو این گیر ودار پدرم روز به روز بدتر میشد واونم مدام دوا ودکتر داشت.خیلی اوضاعمون بد بود وپیچیده ودردناک.الان که دارم تعریف میکنم با اینکه سالها گذشته سردرد میگیرم وای به اون روزا .چطور روزامون میگذشت به سر گرگ بیابون نیاد.مادرم هر هفته زنگ میزد به جمیله وادرس دقیقمونو میداد اونم چه تلفنی باید کلی خواهش وتمنا میکردیم به در وهمسایه وپول تلفنو میدادیم تا میزاشتن تلفن بزنیم یا از بقال محل خواهش میکردیم وپولو میدادیم تا قفل صفر تلفونو با کلی غرولند وا کنه وبتونیم به شیراز زنگ بزنیم.اگرم هیچکدوم تلفن نداشتن یا خسته میشدیم از منت کشی کلی خیابونا رو با سعید ترک موتور قرضی میرفتیم ومیرفتیم تا برسیم به یه تلفن خونه که چهارتا اتاقک داشت وچهل نفر تو صف بودن وهر کس میرفت اون تو با فریاد احوال کل فامیلو میپرسید خبر زاییدن وختنه وگوش سوراخ کردن کل اقوامو میداد ومیگرفت بعدم کل فامیلو اسم میبرد تک تک که سلام فراوان برسونن واین انتظارا گاهی دوساعت طول میکشید تا نوبتمون بشه.وبازم بی خبری مطلق بود .تا اینکه یه روز کاملا اتفاقی برادرم یکی از پسر عموهامو دیده بود وآوردش خونه وقتی دیدیمش انگار کل فامیلو دیدیم انقدر خوشحال شدیم که نگو.این پسر عموم هم مثل سعید سرکشی کرده بود وپدرشم گفته بود اگر ببینمت یه گلوله میزنم وسط پیشونیت اونم جونشو برداشته بود ورفته بود تهران.اونروز با یکی از دوستاش اومده بود اصفهان برا کمک به اسباب کشی خانوادش.خیلی داغون شده بود.گفت اوایل جنگ رفته خوزستان تا از خانوادش خبر بگیره ...هفدهم
وقتی تعریف میکرد انگار دلش آتیش میگیره ومیسوزه به پهنای صورتش اشک میریخت ومیزد رو پاش ،سعید ومادرم از اون بدتر ،مادرم با ناخن صورتشو میخراشید وشیون میکرد.پسر عموم میگفت من که نتونستم به روستاهامون برسم تو جاده ها پاسدارا وبسیجیا بودن ونمیزاشتن مردم عادی برن جلو .میگفت تازه خیلیا رو داشتن به زور برمیگردوند ومیگفتن مجبورشون کردیم تاخیلی از مناطق رو خالی کنن . خیلیا پای پیاده با یه بقچه که کل زندگیشون توش بود داشتن از منطقه خطر میومدن عقب وتخلیه میکردن.پسر عموم تعریف میکرد نصف روز اونجا موندم والتماس کردم بزارن من برم یه خبر بگیرم ولی نزاشتن،آخرش کنار جاده نشسته بودم که یه پیرمردی که دوست پدرم بود وگاهی وقتا میومد روستامون وازمحصولاتمون میخرید ومیبرد شهر برا خانوادشو دیدم وشناختم رفتم خودمو معرفی کردم شناخت وبا خانوادش سوارش کردم وباهم برگشتیم عقب ،گفتم چه خبر از پدرم اینا داری فرار کردن،گفت فرار نکردن موندن پدرت وچندتا بزرگای روستاهای اطراف جمع شدن وگفتن عرب ،عرب رو نمی کشه صدام با ما کاری نداره .اون فقط اومده ارتشیا وپاسدارا رو گوش مالی بده.ما اسلحه هامونو زمین میزاریم واونام با ما کاری ندارن.هر چند خیلی از بزرگان قبول نکردن وگفتن اگر با ما کاری نداشتن چرا حمله کردن میتونستن فقط مناطق نظامی رو بزنن ما اسلحه زمین نمیزاریم ولی پدرت گفته بود ماتسلیم میشیم.گفتم خوب پس کاریشون نداشتن.گفت چی میگی تو هم مثل پدرت خوش خیالی.خبر دارم از چند نفری که تونستن فرار کنن که پدرت وچندتا بزرگای روستا ی دیگه که اسلحه هاشونو تحویل دادن و عراقیا همه اسلحه ها رو اول با مرحبا مرحبا گفتن جمع کردن بعد تمام اهالی رو یه جا جمع کردن مردا رو بستن وبه زنا رحم نکردن وبه همه تجاوز کردن از دختر هفت ساله تا پیرزن هفتاد ساله وزن زائو وحامله جلو چشم مرداشون وپدرا وبرادرا وپسراشون همه رو بی ناموس کردن هر چی التماس کردن فایده نداشت ،بعدم اسلحه دادن دست مردا وگفتن زنا رو خلاص کنین یا خود عراقیا خودشون زن ومرد رو به رگبار میبستن.ودسته جمعی خاک میکردن حتی خیلیا رو زنده به گور میکردن.خبر که به بقیه روستاها رسیده بود خیلیا فرار کرده بودن بعضیا خودشونو انداخته بودن تو رود.عده ای تو نخلستانهامحاصره شده بودن .انقدر زن ودختر اسیر کرده بودن وبردن که نگو.بعضی از بزرگا روستا که از اول تصمیم به مقاومت داشتن بعضیام با دیدن وشنیدن این فجایع چشمون باز شد وجلوشون وایسادن خیلی از روستاها تا آخرین قطره خونشون وایسادن وکشتن وکشته دادن.بعضی از روستاهایی که مقاومت میکردن رو آتیش میزدن و...هجدهم
...